سلام ممنون از اينکه به وبلاگم سرزدي و از لطف شما به وبلاگم متشکرم وبلاگ شما هم جالب است با موضوعاتي که طرح شده بر جذابيت آن افزوده خوشحال مي شم که بيشتر به من سر بزنيد خدانگهدار
چو مستان به هم مهرباني کنيم
دمي بي ريا زندگاني کنيم
نماز جماعت يكى از ميدان هاى بزرگ نمايش قدرت و اتحاد مسلمانان است كه بر اقامه آن تاكيد فراوان گرديده است. در نماز جماعت يكى از مسايل بسيار مهم، شرايط امام جماعت است. امام جماعت بايد از نظر فكرى و عقيدتى سالم باشد. امام جواد عليه السلام در اين زمينه خطاب به شيعيان فرمود: به كسى كه در مورد خداوند قايل به تجسيم است و اعتقاداتش درست نيست، زكات ندهيد و پشت سرش نماز نخوانيد. و نيز فرمود: پشت سر كسى كه به دينش اطمينان نداريد و نيز درباره ولايت و دوستى او با ما مشكوك هستيد، نماز نخوانيد. و نيز فرمود: به گروه واقفيه اقتدا نكنيد.
خطر انحراف فكرى هميشه جوامع را تهديد مىكند. گروهى در باره مسايل اعتقادى راه افراط پيش مىگيرند و عده اى راه تفريط.
پيامبر بزرگوار اسلام صلي الله و عليه و آله هنگام رحلت، ميزان و ملاك عقيده صحيح را معرفى فرمود و كتاب و عترت را ملاك مصونيت از انحراف شمرد. متاسفانه در بين مسلمانان و شيعيان هميشه عده اى گرفتار افراط و دستهاى درگير تفريط بودند. محمد بن سنان از كسانى است كه درمحبت اهلبيت عليهم السلام زياده روى مىكرد. به همين جهت برخى از علماى رجال، او را به غلو متهم مىكنند.
او مىگويد: روزى خدمت امام جواد عليه السلام نشسته بودم و مسايلى ازجمله اختلافات شيعيان را مطرح مىكردم. امام فرمود: اى محمد! خداوند قبل از هرچيز نورمحمد (صلي الله عليه و آله) و على و فاطمه(عليهماالسلام) را خلق كرد; سپس اشيا و موجودات ديگر را آفريده، طاعت اهلبيت عليهم السلام را برآنان واجب كرد وامور آنها را دراختيار اهلبيت عليهم السلام قرار داد. بنابر اين، فقط اهلبيت عليهم السلام حق دارند چيزى را حلال و چيزى را حرام كنند و حلال و حرام آنان نيز به اراده خداوند و با اجازه او است. اى محمد! دين همين است. كسانى كه جلوتر بروند، انحراف و كج رفته اند و كسانى كه عقب بمانند، پايمال و ضايع خواهند شد. تنها راه نجات، همراهى اهلبيت عليهم السلام است و تو نيز بايد همين راه را طى كنى.
ابوالسمهرى و ابن ابى الزرقا داراى انديشه هاى باطل بودند، ولى آن را آشكار نمىساختند. آنها خود را به امام و ياران امام نزديك كرده، از اين موقعيت سوء استفاده مىكردند. اسحاق انبارى مىگويد: روزى امام جواد عليه السلام به من فرمود: ابوالسمهرى و ابن ابى الزرقا گمان مىكنند مبلغ ما هستند، شاهد باشيد من از آنان بيزارم; زيرا آنان فتنه گرو ملعونند. اىاسحاق! مرا از شر آنان راحت كن. گفتم: فدايت شوم. آيا كشتن آنان جايز است؟ فرمود: آنان فتنه مىكنند و گناه آن را به من و دوستانم نسبت مىدهند. قتل آنان واجب است. اگر مىخواهى از شرآنان خلاص شوى، آشكارا آنان را نكش; زيرا در اين صورت بايد پيش داوران ستم پيشه شاهد بياورى و در نهايت تو را خواهند كشت. من نمىخواهم به خاطر دو فاسد، مومنى از بين برود. اين كار راپنهانى انجام بده. محمد بن عيسى مىگويد: بعد از اين قضيه، ديدم اسحاق هميشه منتظر فرصتى است تا اين دو را به سزاى اعمالشان برساند.
8- قاطعيت امام در طرد افراد ناصالح
يكى از خطراتى كه هميشه بزرگان و رهبران يك مذهب يا كشور را تهديد مىكند، وجود اطرافيان ناصالح است كه به خاطر اغراض انحرافى، مادى يا اعتقادى پيرامون بزرگان را گرفته، بين آنان ومردم فاصله ايجاد مىكنند و معمولا راههاى ارتباطى آنان را با مردم قطع مىكنند. اگر بزرگان مواظب اين گونه افراد نباشند، چه بسا زيانهاى جبران ناپذيرى به بار خواهد آمد كه جبران آن مشكل است. در زمان امام جواد عليه السلام نيز اين گونه افراد با سوء استفاده از كمى سن امام، به خيال خود فكر مىكردند مىتوانند بر امور امام مسلط شوند و هر طور كه خواستند، عمل كنند. امام اين خطر را احساس كرد و بىهيچ اغماضى آنان را طرد كرد.
ابوالعمر، جعفر بن واقد و هاشم بن ابىهاشم در شمار اين افراد جاى داشتند. امام درباره آنان فرمود: خداوند آنان را لعنت كند; زيرا به اسم ما ازمردم اخاذى مىكنند و ما را وسيله دنياى خود قرار داده اند.
كسانى مىتوانند در امور دينى اظهار نظر كنند كه در اين كار خبره باشند. اگر سيره معصومان عليه السلام را ملاحظه كنيم، احاديث بسيارى در نهى از فتواى بدون علم و اظهار نظرهاى كم مايه در امور دينى مىيابيم. بعد از شهادت امام رضا عليه السلام، وضعيت شيعيان مقدارى متزلزل گرديد; به حدى كه برخى از بزرگان مانند يونس بن عبدالرحمان نيز دچار لغزش شدند. در تاريخ آمده است: عده اى ازبزرگان شيعه مانند ريان بن صلت، صفوان بن يحيى، يونس بن عبدالرحمان و ديگران در خانه عبدالرحمان بن حجاج در بغداد گردآمدند و در سوگ امام رضا عليه السلام به گريه و زارى پرداختند. يونس به آنان گفت: از گريه دست برداريد. براى امر امامت چاره اى بينديشيد و ببينيد تا اين كودك (امام جواد عليه السلام) بزرگ شود، چه كسىعهده دار امامت شيعه گردد و ما مسايل خود را از چه كسى بپرسيم. در اين هنگام، ريان بن صلت برخاست و گلوى يونس را فشرد و گفت: معلوم شد تو در عقيده ات در مورد امامت استوار نيستى; زيرا اگر امر امامت از جانب خدا باشد، فرقى بين طفل يك روزه و پيرمرد صدساله نيست.
سپس حدود هشتاد نفر از بزرگان شيعه براى انجام مراسم حج و ديدار با امام جواد عليه السلام عازم مدينه شدند. آنها هنگام ورود به مدينه به خانه امام صادق عليه السلام كه در آن هنگام خالى از سكنه بود. رفتند. بعد از مدتى عموى امام جواد عليه السلام (عبدالله بن موسى) وارد شد و در صدر مجلس نشست. شخصى بلند شد و گفت: عبدالله پسر رسول خدا است و هركس پرسشى دارد، از او بپرسد.
او مىخواست زمينه جانشينى عبدالله بن موسى را به جاى امام رضا عليه السلام فراهم سازد. چند نفر از حاضران مسايلى را پرسيدند، ولى عبدالله پاسخهاى نادرست داد. شيعيان غمگين و ناراحت شدند و تصميم گرفتند. مدينه را ترك كنند. در اين هنگام، امام جواد عليه السلام وارد شد، به پرسشهاى شيعيان پاسخهاى درست و قانع كننده داد و خطاب به عمويش فرمود: عمو! از خدا بترس; چرا با اين كه در ميان امت داناتر از تو وجود دارد، اظهار نظر مىكنى؟ در قيامت چه جوابى خواهى داشت؟
در زمان معتصم برخى از راههاى مواصلاتى، بويژه راه خانه خدا، نا امن شده بود و عده اى راهزن نزديك شهر خانقين براى كاروانها مزاحمت ايجاد مىكردند. خليفه به حاكم محل دستور داد تا راهزنان را دستگير و مجازات كند. حاكم آنان را دستگير كرد و منتظر ابلاغ حكم از سوى خليفه شد. معتصم با فقها مشورت و درخواست حكم كرد. آنان در جواب به قرآن (انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله ويسعون فىالارض فسادا ان يقتلوا او يصلبوا او تقطع ايديهم وارجلهم من خلاف اوينفوا من الارض) استناد كردند و گفتند: هركدام ازاين مجازاتها اجرا شود، حاكم اختيار دارد. امام جواد عليه السلام فرمود: اين فتوا غلط است و در اين زمينه بايد بيشتر دقت كرد; زيرا اين افراد يا فقط راه را ناامن كرده، كسى را نكشته اند و مال كسى رانبرده اند، در اين صورت فقط زندانى مىشوند و اين همان تبعيد است; ولى اگر هم راه ها را نا امن كرده اند و هم كسى را كشته اند; بايد به قتل برسند، و اگر علاوه بر اين دو مورد، اموال را نيزغارت كرده اند، بايد دست و پاى آنان به صورت عكس قطع گردد و سپس به دار آويخته شوند.
زرقان محدث مىگويد: روزى ابن ابى داوود را ديدم در حالى كه به شدت افسرده و غمگين بود، از مجلس معتصم باز مىگشت. علت را جويا شدم، گفت: امروز آرزو كردم كاش بيست سال پيش مرده بودم. پرسيدم: چرا؟ گفت: به خاطر آنچه از ابو جعفر جواد در مجلس معتصم بر سرم آمد. شخصى به سرقت اعتراف كرد و از معتصم خواست تا با اجراى كيفر الهى او را پاك سازد. خليفه همه فقها را گرد آورد. امام جواد را نيز دعوت كرد و از ما در مورد قطع دست دزد و حدود آن پرسيد. من گفتم: بايد از مچ دست قطع شود، به دليل آيه تيمم كه مىگويد: (فامسحوا بوجوهكم و ايديكم).
گروهى از فقها در اين نظر با من موافق و عده اى ديگر مخالفت كردند و گفتند: بايد از آرنج قطع شود، به دليل آيه وضو كه مىگويد:( فاغسلوا وجوهكم و ايديكم الى المرافق) آنگاه معتصم رو به محمد بن على عليه السلام كرد و پرسيد: نظر شما دراين مساله چيست؟
امام فرمود: اينها در اشتباهند. فقط بايد انگشتان دزد قطع شود، به دليل اين كه پيامبر(صلي الله و عليه وآله) فرمود: «سجده بر هفت عضو بدن تحقق مىپذيرد: صورت، دوكف دست، دوسرزانو، دوانگشت بزرگ پا. بنابراين، اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى براى او نمىماند تا سجده كند. خداوند مىفرمايد:(وان المساجد لله) يعنىاعضاى هفتگانه سجده از آن خداست و آنچه براى خداست، قطع نمىشود. معتصم نيز جواب امام را پذيرفت و دستور داد انگشتان دزد را قطع كردند. در اين لحظه من (ابن ابىداوود) از شدت ناراحتى آرزوى مرگ كردم.
مامون هنگام تزويج دخترش، مجلسى ترتيب داد و از مطرب وآواز خوانى به نام (مخارق) دعوت كرد تا امام را بيازارد. مخارق به مامون گفت: اگر ابو جعفر كمترين علاقه اى به امور دنيوى داشته باشد، مقصود تو را تامين مىكنم. پس در برابر امام جواد عليه السلام نشست و با صداى بلند شروع به نواختن عود و آواز خوانى كرد. امام به او و اطرافيانش هيچ توجه نكرد.
بعد از مدتى سكوت سر برداشت و به مخارق فرمود: از خدا بترس اى ريش دراز! در اين لحظه، ناگهان عود و بربط از دست وى افتاد و دستش فلج شد. وقتى مامون سبب فلج شدن دست را از او پرسيد، گفت: زمانى كه ابوجعفر عليه السلام فرياد بركشيد، چنان هراسان شدم كه هرگز به حالت عادى باز نمىگردم.
پس از آن كه مامون دخترش را به امام جواد عليه السلام تزويج كرد، در مجلسى كه مامون و بسيارى ديگر از جمله فقهاى دربارى مانند يحيى ابن اكثم حضور داشتند، يحيى به امام عرض كرد: روايت شده جبرئيل حضور پيامبر صلي الله و عليه وآله رسيد و گفت: يا محمد! خدا به شما سلام مىرساند و مىگويد: من از ابوبكر راضىام; از او بپرس آيا او هم از من راضى است؟ (البته علامه امينى در جلد پنجم كتاب الغديراين حديث را دروغ و از احاديث مجعول محمد بن بابشاد دانسته است) امام فرمود: كسى كه اين خبر را نقل مىكند بايد خبر ديگرى كه پيامبر اسلام صلي الله و عليه وآله در حجه الوداع بيان كرد، از نظر دور ندارد. پيامبر فرمود: «كسانى كه بر من دروغ مىبندند، بسيار شده اند و بعد از من نيز بسيار خواهند بود. هر كس به عمد بر من دروغ بندد، جايگاهش در آتش خواهد بود. پس چون حديثى از من براى شما نقل شد، آن را به كتاب خدا و سنت من عرضه كنيد. آنچه با كتاب خدا و سنت من موافق بود، بگيريد و آنچه مخالف كتاب خدا و سنت بود، رها كنيد» . اين روايت با كتاب خداسازگارى ندارد; زيرا خدا فرموده است: «ما انسان را آفريديم و مىدانيم در دلش چه مىگذرد و ما از رگ گردن به او نزديك تريم» . آيا خشنودى و ناخشنودى ابوبكر برخدا پوشيده بود تا آن را از پيامبر صلي الله عليه وآله بپرسد؟
يحيى گفت: روايت شده كه ابوبكر وعمر در زمين مانند جبرئيل و ميكائيل در آسمانند. حضرت فرمود: دراين حديث نيز بايد دقت شود، چرا كه جبرئيل و ميكائيل دو فرشته مقرب خدايند، هرگز گناهى ازآنان سرنزده است و لحظه اى از دايره اطاعت خدا خارج نشده اند; ولى ابوبكر و عمر مشرك بوده اند. البته آنها پس از ظهور اسلام مسلمان شده اند، اما اكثر دوران عمرشان را در شرك و بت پرستى سپرى كردند. بنابراين، محال است خدا آن دو را به جبرئيل وميكائيل تشبيه كند.
يحيى روايت ديگرى مطرح كرد كه ابوبكر و عمر دو سرور پيران اهل بهشتند. امام فرمود: اين روايت نيز از جعليات بنىاميه است و درست نيست; زيرا بهشتيان همگى جوانند و پيرى در ميان آنان وجود ندارد. اين حديث را بنىاميه در مقابل حديثى از پيامبر صلي الله و عليه وآله درمورد امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) كه فرمود: «حسن وحسين دو سرور جوانان بهشت شمرده مىشوند.» جعل كرده اند.
يحيى گفت: روايت شده كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود: اگر من به پيامبرى مبعوث نمىشدم، حتما عمر مبعوث مىشد. امام فرمود: كتاب خدا ازاين حديث راست تر است; زيرا فرموده است: «اى پيامبر! به خاط ربياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم.» از اين آيه صريحا بر مىآيد كه خداوند از پيامبران پيمان گرفته است. در اينصورت، چگونه ممكن است پيمان خود را تبديل كند. علاوه بر اين، هيچ يك از پيامبران به قدر يك چشم برهم زدن به خدا شرك نورزيده اند. چگونه خدا كسى را به پيامبرى مبعوث مىكند كه بيشترعمر خود را با شرك سپرى كرده است; و نيز پيامبر فرمود: «من در حالى پيامبر شدم كه آدم بين روح و جسد قرار داشت.»