با سلام
انتظار ديواري است به بلندي اسمان ريسماني است اويخته در هوا جاده اي است كه تا غروب امتداد يافته و حرف ناگفته ايست كه در سينه ي خاك گرفته است.انتظار شب بلندي است كه پايانش را خورشيد به يادگاري براي اسمان برده و ما همه منتظريم تا ديوار فرو ريزد ريسمان رها شود و انتهاي جاده نزديكترين نقطه ممكن ما منتظر شنيدن حرف ناگفته اي هستيم كه سحر را برايمان به ارمغان اورد. پس اي خورشيد طلوع كن ديوار فرو ريزد اي ريسمان رها شو كه ما انتظار سحر را مي كشيم ما منتظريم؟
موفق باشي يا حق....................
اميدوارم هميشه موفق باشيد.
خيلي مباحث قشنگي داريد.
البته در مورد ابزار مادي در مورد و مقابل امام زمان بعضي ها هم مي گويند در زمان ظهور مردم به ابزار واقعي دست پيدا مي كنند و البته آنها قدرتشان چندين برابر ابزار ماديست، مثلا در آن زمان مردم به جاي استفاده از ماشين به قدرت طي الارض دست پيدا مي كنند كه در هر لحظه مي توانند همان جايي كه مي خواهند باشند پس ديگر احتياجي به ماشين نيست در اصل چون ماشين ضعيف است نسبت به طي الارض ديگه كسي سراغ ماشين نمي ره و همينطور در مورد سلاحهاي جنگي
اميدورام تونسته باشم منظورم رو برسونم در اين فضاي محدود.
بهار ميرسد و با دست مهربانش شكوفه هاي عشق را نوازش ميكند و چهره عبوس و سرد غنچه ها را ميشكفد هزاران خوش الحان محبت اواز دوستي سر ميدهندو شميم دلنواز صميمت را در سراسر دشت مي پراكنندبهار از راه مي رسد و با اشك هايش زنگار بي وفايي و دلتنگي را از دلهاي پرستوهاي عاشق ميزدايدپرستو ها هم با اين اميد آشيانه خود را دوباره ميسازند آشيانه اي كه اگر بهار نمي امد اميدي به ابادي اش نبود پروانه هاي صفا گرداگرد گل هاي باغ مي چرخند و و مژده سرسبزي را بريشان به ارمغان مياورند
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عکس تو در برق شيشه پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر نگاه تو در ترانه من
تو نيستي که ببيني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
اگر صدايم کني ،شادمانه بال ميگشايم غصه هايم را در سبدي ميريزم و پشت در ميگذارم .آنگاه به آسمان خيره ميشوم تا فرشته هااز پله هاي ستاره پايين بيايند و مرا با خود ببرند .اگر همه درختان مال من بودنددفتر هايي گرد مياوردمهر درخت دفتري و هر دفتري پر از عاشقانه هاي من براي تو ...اگر همه پنجره ها حتي در دورترين نقطه اين کره خاکي مال من باشند ،از قاب رنگين و تازه يا رنگ و رو رفته آنها فقط تو را نگاه ميکنم و جز تو هيچ کس و هيچ چيز را به چشمهايم راه نميدهم ...
دل من گرفته زينجا
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان؟
همه آرزويم، اما
چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
بجز اين سرا سرايم