صبح ابوبکر و عمر به همراه مردم به قصد تشییع و نماز بر جنازه حضرت زهراعلیهاالسلام حرکت کردند و بر در خانه حضرت جمع شدند. ولى ناگهان شنیدند که مقداد خطاب به مردم گفت:«دیشب فاطمه را دفن کردیم».از سوى دیگر مردم با چهل صورت قبر جدید در بقیع روبرو شدند که به هم شباهت داشتند و قابل تشخیص نبودند.
فریاد مردم بلند شد و یکدیگر را سرزنش کردند و گفتند: پیامبراتان تنها یک دختر از خود به یادگار گذاشت. اکنون که از دنیا رفت چرا باید دفن شود در حالى که در تشییع و نماز او شرکت نکردهاید و جاى قبر او را هم نمىدانید؟!
عمر نگاهى به ابوبکر کرد و گفت: من به تو نگفتم برنامه دفن فاطمه را انجام مىدهند؟!
سپس آنها نزد امیر المؤمنین علیهالسلام آمدند و گفتند: به خدا قسم، هر چه که براى ما آشوب به پا مىکند و ما را ناراحت مىکند انجام مىدهى. این هم یکى از دشمنى هایى است که در سینه ات نسبت به ما دارى.
حضرت فرمود: فاطمه علیهاالسلام همان بانویى است که من براى شما اجازه عیادت از او گرفتم و دیدید که به شما چه گفت. به خدا قسم به من وصیت کرده بود که شما دو نفر بر سر جنازه او و نماز بر او حاضر نشوید. من هم کسى نیستم که امر او و وصیتش را مخالفت کنم .
تصمیم نبش قبر
عمر گفت: این سر و صداها را رها کن. هم اکنون کنار قبرها مىروم و آنها را نبش مىکنم تا جنازه فاطمه را پیدا کنم و بر بدن او نماز بخوانم! حضرت فرمود: به خدا قسم، اگر کوچکترین اقدامى در این باره کنى در حالى که مىدانى هرگز بر جنازه فاطمه علیهاالسلام دست نخواهى یافت مگر آنکه سرت را که چشمانت در آن است از تنت جدا شود - آنگاه من جز با شمشیر با تو روبرو نخواهم شد قبل از آنکه بتوانى کارى انجام دهى.
عمر فریاد زد: عدهاى از زنان مسلمین بیایند تا این قبرها را بشکافیم و جنازه فاطمه را پیدا کنیم تا بر او نماز بگذاریم و قبر او را زیارت کنیم!
عکس العمل امیر المؤمنین علیهالسلام در مقابل تصمیم نبش قبر فاطمه علیهاالسلام
این خبر به امیر المؤمنین علیهالسلام رسید. حضرت با قباى زرد رنگى که در جنگهاى شدید مىپوشید با حال غضبناک که چشمانش سرخ شده و رگهایش بالا آمده بود با تکیه بر شمشیر ذوالفقار آمد تا وارد بقیع شد.
یک نفر جلوتر سراغ مردم رفت و خبر داد که على بن ابى طالب مىآید و به خدا قسم یاد مىکند که اگر سنگى از این قبرها حرکت داده شود شمشیر خواهد کشید تاهمه را بکشد.
عمر و یارانش مقابل حضرت در آمدند و عمر گفت: چه خبر است اى اباالحسن، بخدا قسم قبر او را مىشکافیم و بر او نماز مىخوانیم!
امیر المومنین علیهالسلام لباس عمر را گرفت و او را تکانى داد و فرمود: اى عمر، حق خودم را رها کردم تا مردم از دین برنگردند، و امّا قبر فاطمه، قسم به آنکه جان على بدست اوست، اگر تو و یارانت در این باره کوچکترین اقدامى کنید زمین را از خون شما سیراب مىکنم. اکنون اگر مىخواهى اقدام کن .من اگر شمشیر بکشم آن را غلاف نمىکنم مگر با گرفتن جان تو!
ابوبکر جلو آمد و گفت: اى اباالحسن بحقّ پیامبر و بحق آنکه بالاى عرش است عمر را رها کن. بدانکه آنچه تو کراهت دارى انجام نمىدهیم. امیر المومنین علیهالسلام عمر را رها کرد و مردم متفرق شدند و از آن روز فکر پیدا کردن قبر فاطمه علیهاالسلام را از یاد بردند.