افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنيا چون شد
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که راي من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
فردا علم نفاق طي خواهم کرد
با موي سپيد قصد مي خواهم کرد
پيمانه عمر من به هفتاد رسيد
اين دم نکنم نشاط کي خواهم کرد
عمرت تــا کـي بـه خودپرستي گــذرد
يا در پـي نـيستي و هستي گــذرد
مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست
آن بـه کـه بخواب يا به مستي گذرد
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود