• وبلاگ : گل پيكر
  • يادداشت : خدا هميشه با تو است
  • نظرات : 1 خصوصي ، 30 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    خدا هميشه‌ با تو است‌




    شبي‌ مردي‌ خوابي‌ عجيب‌ ديد. در خواب‌ ديد که‌ در ساحلي‌ راه‌ مي‌رود. و حضور خدا را نزد خودبيش‌ از پيش‌ حس‌ کرد. او مي‌توانست‌ با نگاهي‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هايي‌ از زندگي‌اش‌ را ببيند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روي‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ مي‌ديد، يکي‌ متعلق‌ به‌ خود و ديگري‌ ردپايي‌ که‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتي‌ آخرين‌ صحنه‌ زندگي‌اش‌ در برابرش‌ نمايان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ نگاهي‌ انداخت‌و متوجه‌ شد که‌ در بسياري‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگي‌اش‌، فقط يک‌ رد پا روي‌ ماسه‌ها ديده‌ مي‌شود.همچنين‌ متوجه‌ شد که‌ در اوقاتي‌ فقط يک‌ رد پا ديده‌ مي‌شود که‌ ناهموارترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌زندگي‌اش‌ محسوب‌ مي‌شدند. او که‌ به‌ شدت‌ غمگين‌ شده‌ بود، از خدا پرسيد: “باريتعالي‌، خودت‌فرمودي‌ که‌ وقتي‌ تصميم‌ بگيرم‌ از تو دنباله‌روي‌ کنم‌ و مطيعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهي‌ بود.ولي‌ متوجه‌ شده‌ام‌ که‌ در طول‌ بدترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌ زندگي‌ام‌، فقط يک‌ رد پا وجود دارد.نمي‌فهمم‌ چرا زماني‌ که‌ بيشتر از هميشه‌ به‌ تو نياز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها کردي‌ و تنهايم‌ گذاشتي‌”.
    خداوند يکتا پاسخ‌ داد: “اي‌ بنده‌ عزيز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ مي‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمي‌کنم‌ و تنهايت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعي‌ که‌ با رنج‌ و دشواري‌ زياد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌کردي‌، يعني‌زماني‌ که‌ فقط يک‌ رد پا ديده‌اي‌، من‌ تو را روي‌ شانه‌هاي‌ همراهي‌ خود حمل‌ مي‌کردم‌”.

    درود بر شما

    [گل] پاينده ايران ":"[گل] پاينده ايران ":"[گل]

    [گل] پاينده ايران ":"[گل] پاينده ايران ":"[گل]

    [گل] پاينده ايران ":"[گل] پاينده ايران ":"[گل]

    [گل] پاينده ايران ":"[گل] پاينده ايران ":"[گل]

    رباعيات خيام بود تقديم شد

    امشب مي جام يـک مني خواهم کرد

    خود را به دو جام مي غني خواهم کرد

    اول سه طلاق عقل و دين خواهم کرد

    پس دختر رز را به زنـي خواهم کرد

    چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد

    احوال مــرا عبرت مــردم سازيد

    خاک تن من به باده آغشته کنيد

    وز کـالبدم خشت سر خم سازيد

    آورد به اضطرارم اول به وجود

    جز حيرتم از حيات چيزي نفزود

    رفتيم به اکراه و ندانيم چه بود

    زين آمدن و بودن و رفتن مقصود

    ديدم بــســر عــمارتي مـــردي فـــرد

    کو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کرد

    وان گِل بــه زبان حال با او مي گفت

    ساکن، که چو من بسي لگد خواهي خورد

    اين قـافـله عـمر عجب مي گذرد

    درياب دمي که با طرب مي گذرد

    ساقي غم فرداي حريفان چه خوري

    پيش آر پياله را کـه شب مي گذرد

    روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

    ابــر از رخ گـلـزار هـمـي شـويد گـرد

    بـلـبـل بــه زبـان پـهلوي بـا گـل زرد

    فــريـاد هـمي زنـد کــه مـي بـايـد خـورد

    گويند بهشت و و حور عين خواهد بود

    وآنجا مي ناب و انگبين خواهد بود

    گر ما مي و معشوقه گزيديم چه باک

    آخر نه به عاقبت همين خواهد بود

    گويند بهشت و حور و کوثر باشد

    جوي مي و شير و شهد و شکر باشد

    پر کــن قـدح بـاده و بـر دستم نِه

    نـقدي ز هزار نـسيه بـهتـر باشد

    يـاران بموافقت چو ديــدار کـنيد

    بـايد کــه ز دوست يـاد بسيار کنيد

    چون باده خوشگوار نوشيد به هم

    نوبت چو به ما رسد نگون سار کنيد

    روزي که نهال عمر من کنده شود

    و اجــزام يـکـدگر پــراکنده شـود

    گر زانکه صراحئي کنند از گل من

    حالي که ز بــاده پراکني زنده شود

    بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هيچ

    وز حاصل عمر چيست در دستم ؟ هيچ

    شـمع طـربم ولي چـو بنـشستم هيچ

    من جام جمم ولي چو بشکستم هيچ

    چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

    پيمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ

    خوش باش که بعد از من و تو ماه بسي

    از سـلخ بـغره آيــد از غـره بـسلخ

    هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند

    در دامـن گـل بـاد صبا چـنگ زند

    هُشيار کـسي بــود کــه بــا سيمبري

    مي نوشد و جــام باده بـر سنگ زند

    زان پيش که نام تو ز عالم برود

    مي خور که چو مي بدل رسد غم برود

    بگشاي سر زلف بتي بند به بند

    زان پيش که بند بندت از هم برود

    اکنون که ز خوشدلي بجز نام نماند

    يک همدم پخته جز مي خام نماند

    دست طرب از ساغر مي باز مگير

    امروز که در دست بجز جام نماند

    افسوس که نامه جواني طي شد

    وان تازه بهار زندگاني طي شد

    حالي که ورا نام جواني گفتند

    معلوم نشد که او کي آمد کي شد

    افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد

    در پاي اجل بسي جگر ها خون شد

    کس نامد از آن جهان که پرسم از وي

    کاحوال مسافران دنيا چون شد

    چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد

    خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد

    کار من و تو چنان که راي من و توست

    از موم بدست خويش هم نتوان کرد

    فردا علم نفاق طي خواهم کرد

    با موي سپيد قصد مي خواهم کرد

    پيمانه عمر من به هفتاد رسيد

    اين دم نکنم نشاط کي خواهم کرد

    عمرت تــا کـي بـه خودپرستي گــذرد

    يا در پـي نـيستي و هستي گــذرد

    مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست

    آن بـه کـه بخواب يا به مستي گذرد

    اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود

    ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود

    زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل

    زين پس چو نباشيم همان خواهد بود

    سلام

    كاش همه اينو بدونند

    خدا در سختي ها ما را در آغوش رحمت وفضل خود مي گيرد

    ممنونم عالي بود

     <      1   2